نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ...

ساخت وبلاگ
serek دوشنبه ۱۱ بهمن ۰۰ اوایل شیوع کرونا بود. همه جدی جدی ترسیده بودیم و حتی عید آن سال خودمان را در خانه حبس کردیم که قرنطینه بمانیم.  از آنجا که اهل یکجا نشستن نیستم میز چوبی و بساط نقاشی‌ام را زیر بغل می‌زدم و می‌رفتم روی خرپشته می‌نشستم. از آنجایی که توی محل ما کمتر خانه‌ای از طبقه چهارم بالاتر آمده خرپشته در طبقه ششم هیچ مشرفی نداشت. روزهای عجیبی بود. موهایم را در باد خنک بهاری رها می‌کردم و ذهنم را در موسیقی غرق می‌کردم. با چرخش قلم روی مقوا فکرم همه‌ جا می‌چرخید. قلم می‌رقصید و ذهن من نیز... افکارم را از نوک قلم روی صفحه میریختم و خالی می‌شدم. آن روزها غمگین بودم. با خودم فکر می‌کردم ممکن چرخ روزگار غمگین‌تر از این بچرخد؟ امروز به خودم آمدم و دیدم چقدر غمگین‌ترم!!! در یک انتظار درد آور و کشنده غوطه‌ور شده‌ام. وقتی تلفنم زنگ می‌خورد قلبم می‌ریزد. وقتی صدایم می‌کنند قلبم می‌ریزد. وقتی تلفن خانه زنگ می‌خورد قلبم می‌ریزد. وقتی زنگ آیفون خانه را می‌زنند قلبم می‌ریزد. تا به حال شده ریز ریز از زهر انتظار جان بدهی؟ انتظار خوبش آدم را از پا درمی‌‌آورد، چه برسد به بدش... . این انتظار مثل دور باطل عقربه‌های ساعت در رگ‌هایم می‌چرخد و تمام نمی‌شود. باور کن که حتی اگر خبری که منتظرش هستم برسد هم باز این انتظار ادامه خواهد داشت. مثل آن ساعتی که زنگ زدند و گفتند پای راستش از بالای انگشت‌ها قطع شد اما هنوز زنده‌ است. مثل وقتی که به خانه آمد و جای خالی انگشت‌هایش را دیدم و چشمم سیاهی رفت و افتادم. مثل حالا که دکتر گفته از عمل پنجشنبه زنده برنمی‌گردد و کارم شده پای تلفن اشک‌های مادری را بشمارم و به پدری غر بزنم که چرا مادری را با آن حال نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 12 تير 1401 ساعت: 17:07

serek دوشنبه ۹ اسفند ۰۰ اگر هزاااار نفر جلوی چشمت بمیرن باز هم حقیقت مرگ رو لمس نکردی. زمانی گوشت و پوستت با این مفهوم برخورد می‌کنه که حضرت مرگ عزیزِ جونت رو جلوی چشمت با خودش ببره... نه هر کسی !!! کسی که از وقتی چشم باز کردی توی دنیا کنارت بوده، نفس به نفست زندگی کرده، توی غم هات گریه کرده توی شادی‌هات خندیده؛ پا به پات توی تمام مراحل اومده ؛ باهات استرس گرفته و هیجان زده شده، ناامید شده بعدش امیدوار شده. برنده شده و باخته؛ توی شکست‌هات حمایتت کرده و توی پیروزی هات بهت افتخار کرده.  لحظه به لحظه گوشت و استخوانت در کنارش رشد کرده و بهش گره خوردی. کسی که هیچ تصوری از نبودنش نداری! چون وجودش مثل اکسیژن برای روحت ضروریه و بودنش توی تک تک لحظات بدیهیه. کسی که وقتی بغلش می‌کردی و سرتو روی سینه‌ش می‌گذاشتی توی اعماق روحت حس می‌کردی که محاله زندگی بدون حضور اون وجود داشته باشه.  در این صورت... لحظه ای که چشمهاش از حیات تهی شد و صدای نفس‌هاش قطع شد. لحظه ای که دستهاش زیر دست‌هات شروع به سرد شدن کرد. در اون لحظه با تمام سلول‌های وجودت با مرگ ملاقات می‌کنی و درکش می‌کنی. و تا به این سن برای من هیچ چیز به سختی درک این تجربه برای اولین بار نبود، اگرچه قبلا مرگ خویشاوندان دیگهای رو دیده بودم.  لحظه‌ای که با هستی خودم درک کردم یعنی چی که شاعر می‌گه:  من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود... نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 12 تير 1401 ساعت: 17:07

serek پنجشنبه ۱۹ اسفند ۰۰ جایی خواندم : "انسان همیشه دیر این را می‌فهمد  که به آن اندازه که فکر می‌کرده زمان وجود نداشته است" فکر کردن به حقیقت این جمله خیلی دلم را فشرده کرد.  زمانی که تا گلو دلتنگ یک نگاه، یک صدا، یک عطر و یک آغوش خاص شدی  در حالی تمام وجودت از این حقیقت می‌سوخت که تا لحظه‌ی مرگ قرار نیست دوباره آن نگاه ، صدا، عطر و آغوش را داشته باشی؛  آن زمان ، بسیار زمان نامناسبی برای این‌ است که بفهمی ممکن است زودتر از تصور ما دیر شود... شما را به خدا قبل از اینکه دیر شود نعمت داشتن همدیگر را دریابید. مطمئن باشید حتی اگر در نهایت خوشبختی تمام عشق خود را به هم بدهید باز هم وقتی دیگر با هم نباشید احساس حسرت می‌کنید. چه برسد به اینکه از هم غافل شوید.   به خدا آنقدرها که فکر می‌کنید زمان وجود ندارد... نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 91 تاريخ : يکشنبه 12 تير 1401 ساعت: 17:07